وای وای وای...آخ آخ آخ...
خواستگار که می آد همه یه جور دیگه نگات میکنن...همه مهربون میشن...گاهی بهت خیره میشن...
خواستگار که می اد مامان سخت گیر میشه...هی نصیحت می کنه...هی نصیحت می کنه...
یاد آرزوش که دیدنت تو لباس عروسه می افته...خواستگار که می آد داداش کوچیکه هی تیکه می ندازه
با چشاش بهت می خنده....با همه ی پرروگیش هی نگات می کنه و سرش و می ندازه پایین...به مامان میگه
هر کی اینو ببره از تو سالن برش می گردونه...بیخود خرج گردن خودتون نندازین...مامان هم دلش ضعف میره.
خواستگار که می آد ،داداش بزرگه یهو یادش می افته خواهر کوچولوش بزرگ شده...تا یه جا خلوت گیرت بیاره
می گه...حالا اگه وصلت سر گرفت میریم سمساری با 500هزارتومان کل جهیزیتو می خریم، بعدشم کلی
می خنده...به مامان می گه ببین طرف زیر سه تومن درآمد داره ردش کنیدوگرنه بیچاره میشه باید مهریه بده.
خواستگار که می آد خواهر می گه از الان بگم شوهرت اومد اینجا من کار نمیکنما....من باید همراه عروس بیام
آرایشگاه...بعد یهو ناراحت میشه...می گه تو که شوهر کن نیستی،فقط یه عده ای رو اسگل می کنی...
خواستگار که می آد از همه بیشتر از بابا خجالت می کشی...از سکوتش ناراحت می شی...چشاش پراز غم
میشه ....وقتی یهو با همه سکوته عمیقش میگه خودت می دونی... بغض می کنی...بغض میکنه...
تو فکر میره ،تو فکر میری ،انگار دوست نداری بابات حرفی بزنه ...انگار بهت بر می خوره ...چراش و نمی دونم.
صدای پچ پچش با مامان رو می شنوم که می گه خب نظرش چیه؟
صدای سکوت مامان رو می شنوم سرش رو میندازه پایین بی هیچ حرفی...
خواستگار که می آد تو یهو بزرگ میشی...همه می گن زندگی توئه...خودت می دونی...درست فکر کن
بهترین تصمیم رو بگیر...هیچ کس جرئت نمیکنه نظر قطعی بده...
خواستگار که می آد ،هیچ کس نمی فهمه که چقدر به هم میریزی...جز خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا...
خواستگار که میره احساس آسودگی می کنی...دادش کوچیکه همچنان تیکه می ندازه...داداش بزرگه میگه
انقدر نرو که دیگه از سمساری هم نتونیم جهیزیه بخریم...خواهرت میگه من که گفته بودم...فقط یه چندروزی
اعصاب ماو خودش و به هم ریخت...مامانت امیدش ناامید میشه چندروزی تو فکر میره و دوباره روال عادی ...
بابات هم ...هیچ وقت این حسشو نفهمیدم.